روزهای جنگ بود:
پسر همسایه،
پدرش رفت
وچشمش بر در
همچنان دلتنگ بود!
آن یکی مادر خود را
یک شب
زیر صدها موشک
داده بود از دست،
پر و بالش بشکست!
مادران چشم به راه
بچه ها دل نگران
سهمشان حسرت و آه!
خانه ها بی در بود
نخل ها بی سر بود
سفره هامان خاکی
و دلی از همه ی عالم و آدم شاکی!
روزها شب شد و
شب، روز نشد
تا اینکه...
گل همسایه شکفت
نام او "احمد" بود
قدمش خیر و
پر از رحمت بود!
سرد شد آتش جنگ؛
خانه و آبادی
غرق شور و شادی
رفت و رفت...
سفره ها رنگین شد
قلب ها سنگین شد
کم کمک فـــــــا...صـله... هــا
گشت زیاد،
آن چنانی که دگر
آدمی رفت زیاد!!
31 مرداد 92
پی نوشت:
1- آن زمان خیلی کوچک بودم...کودک بودم!
2- شهر من روزگار تلخی داشت...شهر صدها موشک!!
3- وصفش را بخوانید از زبان زنده یاد قیصرامین پور.(حتما بخوانید)