سفارش تبلیغ
صبا ویژن



خرداد 92 - شاه بیت

   

 

روزهای آخر سال که می شود، حوصله ات هم کم کم رو به آخر می رود!

گرم شدن هوا و بی حوصله شدن از یک طرف و فکر امتحانات هم از طرف دیگر، مُخت را می خورد.

تازه اگر خوابت هم بیاید و شب قبلش هم بیشتر از دو ساعت نخوابیده باشی و کولر کلاس هم خاموش باشد، احساس می کنی در یکی از زندان های ساواک هستی و استاد هم شکنجه گر!

گاه زیر لب زمزمه می کنی: "همت بلند دار که مردان روزگار. . .".

و گاه به موبایلت ور می روی و اندک زمانی هم به صدای استاد گوش می دهی. . . و گاهی که اصلا حوصله ات تمام می شود، تکه کاغذی برمی داری و سعی می کنی لااقل چند خطی سیاه مشقِ روزانه ات را بنویسی، تا شاید بعدها راز موفقیت و یا شکستت را بدانی!!!

{سه شنبه هفتم خرداد هزار و سیصد و نود و دو. . . دقایق آخر کلاس}



[نویسنده: احسان] [پنج شنبه 92 خرداد 9]

از همان زمان که فرق زمستان و تابستان را فهمیدم، یادم هست همیشه چشم به آسمان داشتم!

باران که می بارید وجودم لبریز از شادی های کودکانه میشد و با آن چکمه های ساق کوتاه که با هر بار بازی کردن پر از آب میشد در کوچه ها قدم می زدم و هر جا گودال آبی می دیدم سعی می کردم عمقش را بسنجم!

هنوز صدایِ چالاپ و چولوپِ قدم های محسن(برادر بزرگم) که همیشه جلومان حرکت می کرد را به خاطر دارم.
آن روزها خانه ی پدربزرگ زندگی می کردیم، در یک اتاق!
پدربزرگ کلی مرغ و خروس داشت. چند وقتی بود که از سر و صدا و نگهداریشان به ستوه آمده بود و هراز گاهی یکی شان را از لب تیغ می گذراند.
پدربزرگ جوان بود و پایش درد نمی کرد!
موهای پدرم سیاه و پرپشت بود و من همیشه از سیبیلش می ترسیدم!
سه، چهار ساله بودم که اثاث کشی کردیم و به خانه ی خودمان رفتیم؛ بیشتر شبیهِ خانه های نیمه کاره ی مسکن مهر بود...

بگذریم. . .

امروز ظهر که باران بارید، هوا لطیف شد. به لطافت و مهربانی آن روزها.
دلم برای چکمه هایم تنگ شد!
برای خانه ی پدربزرگ!
برای مرغ و خروس هایش!
برای سیبیل پدرم!
و بازی ها و کتک کاری های برادرم!

باران باران، دوباره باران باران. . . 



[نویسنده: احسان] [سه شنبه 92 خرداد 7]