یادش بخیر
آن روزهای سخت ...
دست خودم نیست
گاه گاهی زخم هایم درد می گیرد!
آن روزها،او می گفت زندگی چقدر زیباست!
به او گفتم زیبایی یعنی چه؟!!
گفت با پدرم به گردش می رویم
او با من بازی می کند
شادیم و می خندیم...
شبها مادرم برایم قصه می خواند
غصه ای ندارم.
از حرفهایش چیزی نمی فهمیدم!
آن روزها پدرم دستش سنگین بود
وقتی آنرا روی گونه هایم احساس می کردم
کمربندش نو و محکم بود
وقتی مرا با آن نوازش می داد؛
از مادر هم که چیزی به یاد نمی آورم
آن روزها زندگی سیاه و کمرنگ بود
مثل صفحات سیاه روزنامه...
گذشت آن روزهای سخت...!!!
حالا من برای خودم بزرگ شده ام
موهای پدرم سفید شده
دستش سبک
و کمربندش کهنه!
صفحات سیاه روزنامه،
جای خودشان را به مجلّات رنگی داده اند!
حالا روزِ پدر که می شود،
دستش را می بوسم
و برایش کمربند نو می گیرم
تا فرزندانم بیاموزند
رسم زندگانی را...
و بفهمند معنای مهربانی را!