کلام مولا را در نهج البلاغه که می خوانم، احساس می کنم آن "خار در چشم" و "استخوان در گلو" را!
همّی بر همومم و ألَمی بر آلامم اضافه می گردد!
می خواهم نخوانم ولی دل نمی گذارد؛ می گوید بخوان و کمی از بار سنگین چاه بکاه!
همیشه با خود می گویم: وای بر ما! کلب اصحاب کهف از یاران غار شد و در صفحه ی تاریخ ماندگار و ما . . .
آه، از درد دل های مولا با چاه!
گفتم چاه؛ آری! چاه از مرحله ی جمادات رسید به اوج اعلای کمالات.
افسوس و صد افسوس؛ که هنوز هم خار در چشم است و استخوان در گلو. . .
هنوز هم علی تنهاست. . . واین از ضعف و نخوت و سستی ماست!
[نویسنده: احسان] [شنبه 91 فروردین 19]