سفارش تبلیغ
صبا ویژن



فروردین 91 - شاه بیت

   

 


 مگر به ما نگفته اند "سلام کردن"،مستحبی است که جوابش واجب است؛

     تا به حال از خود پرسیده ایم پس چرا روزی دست کم پنج بار به انبیا و ملائکه الهی سلام می دهیم(السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکاته، السلام علینا...السلام علیکم...) ولی پاسخی دریافت نمی کنیم؟!

سوال سختی است و پاسخش سخت تر و سنگین تر و غم انگیزتر!

- صورت اول، صورتی است که انسان را خسته و نا امید می کند...و آن اینست: جواب سلام در جایی واجب است که مخاطب،مسلمان باشد...پس وای بر ما و مسلمانی ما.

- صورت دوم وضعیت بهتری نسبت به صورت قبل دارد و آن اینکه:
لایه های گناه گوش هایمان را مسدود کرده و راهی برای شنیدن ،فهمیدن و پذیرفتن باقی نگذاشته است.(بقره،آیه 171)

آری بودند عاشقانی که مناجات با محبوبشان می کردند و می شنید پاسخ هر سلام را...



[نویسنده: احسان] [پنج شنبه 91 فروردین 31]

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا؟
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود "علم بهتر است یا ثروت؟"

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود!!!

معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت...وقتی دستت خالی باشد!!!



[نویسنده: احسان] [شنبه 91 فروردین 26]

ساعت حدودا 9:30 شب بود داشتم لقمه ی سوممو برمی داشتم که صدای جیق و فریاد همسایه پایینیمون دراومد!

چند ثانیه بعد. . . کمک. . . کمک!! احمد داره خفه میشه!!!!!!(یکسال و نیمشه)

با بیژامه پریدم تو کوچه، دست و پام مثل ژله می لرزید.

بچه رو آورد. . . دم دهنش خونی بود!

گیره قورت داده بود. . . سریع سرو تهش کردم زدم تو کمرش.چند دقیقه بعد بهتر شد ولی رنگ و رو نداشت و ما بدتر.

سه سوت موتورو روشن کردم رفتیم درمانگاه، دکتر گفت گیره رفته تو معدش. . . باید برید عکس بگیرید؛ برگشتیم خونه دفتر بیمشو برداریم که باباش گفت دیگه مزاحم شما نمیشم با مادرش می بریمش بیمارستان برا عکس و آندسکوپی و. . .

بعد باهاش تماس گرفتم گفت: دکتر گفته باید مایعات بخوره تا ایشالا دفع بشه و الا آندوسکوپی(خدا نکنه)، الآن هم رفتیم حرم زیارت کنیم.

خلاصه شام زهر مارمون شد ولی خدارو شکر به خیر گذشت(به قول قدیمیا: تا گوساله گاو شود، دل مادر آب شود).

تازه فهمیدم که بچه بزرگ کردن خیلی سخته! یاد بچگی هام افتادم که جوجه می خریدم بزرگ کنم ولی هیچ وقت نتوستم؛ چون مریض میشد و میمرد!

حالا بحثای فردامو هم آماده نکردم؛ دلم داره ضعف میره و خوابمم نمی گیره؛ موندم چه خاکی به سرم کنم!
و در آخر: شما رو به خدا مواظب جوجه هاتون باشید.
یا حق



[نویسنده: احسان] [سه شنبه 91 فروردین 22]


کلام مولا را در نهج البلاغه که می خوانم، احساس می کنم آن "خار در چشم" و "استخوان در گلو" را!
همّی بر همومم و ألَمی بر آلامم اضافه می گردد!
می خواهم نخوانم ولی دل نمی گذارد؛ می گوید بخوان و کمی از بار سنگین چاه بکاه!

همیشه با خود می گویم: وای بر ما! کلب اصحاب کهف از یاران غار شد و در صفحه ی تاریخ ماندگار و ما . . .
آه، از درد دل های مولا با چاه!
گفتم چاه؛ آری! چاه از مرحله ی جمادات رسید به اوج اعلای کمالات.

افسوس و صد افسوس؛ که هنوز هم خار در چشم است و استخوان در گلو. . .
هنوز هم علی تنهاست. . . واین از ضعف و نخوت و سستی ماست!



[نویسنده: احسان] [شنبه 91 فروردین 19]